قصه هاي مثنوي به نثر


 

برگرفته از قصه هاي اخلاقي، عرفاني، فلسفي مثنوي-دکتر محمود فتوحي




 

روميان و چينيان (نقاشي و آينه)
 

نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي، از هنر و مهارت خود سخن مي گفتند و هر گروه ادعا داشتند که در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان مي کنيم تا ببينيم کدامتان برتر و هنرمندتر هستيد.
يک ديوار اين خانه را پرده کشيدند و دو گروه نقاش، کار خود را آغاز کردند. چيني ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگ زيادي براي نقاشي به کار مي بردند. بعد از چند روز صداي ساز و دهل و شادي چيني ها بلند شد، آنها نقاشي خود را تمام کردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل مي زدند. چيني ها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت کردند. شاه نقاشي چيني ها را ديد و در شگفت شد. نقش ها از بس زيبا بود عقل را مي ربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي کار خود دعوت کردند. ديوار روميان مثل آينه صاف بود. ناگهان رومي ها پرده را کنار زدند عکس نقاشي چيني ها در آينه رومي ها افتاد و زيبايي آن چند برابر شد و چشم را خيره مي کرد شاه در مانده بود که کدام نقاشي اصل است و کدام آينه؟ صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و کتاب و تکرار درس ندارند، اما دل خود را از بدي و کينه و حسادت پاک کرده اند. سينه آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول مي کند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عکس در آن بريزد پر نمي شود. آينه تا ابد هر نقشي را نشان مي دهد.خوب و بد، زشت و زيبا را نشان مي دهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوسته علم وهنر را کنار گذاشته اند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافته اند. همه رنگ ها در نهايت به بي رنگي مي رسد. رنگ ها مانند ابر است و بي رنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شکلي که در ابر مي بيني، نور آفتاب و مهتاب است. نور بي رنگ است.

کَر و عيادت مريض
 

مرد کري بود که مي خواست به عيادت همسايه مريضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تکان ميخورد. مي فهمم که مثل خود من احوالپرسي مي کند. کر در ذهن خود، يک گفتگو آماده کرد. اينگونه:
من مي گويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
من مي گويم: خدا را شکر چه خورده اي؟ او خواهد گفت (مثلاً): شوربا، يا سوپ يا دارو.
من مي گويم: نوش جان باشد. پزشک تو کيست؟ او خواهد گفت: فلان حکيم.
من مي گويم: قدم او مبارک است. همه بيماران را درمان مي کند. ما او را مي شناسيم. طبيب توانايي است. کر پس از اينکه پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عيادت همسايه خود رفت. و کنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد مي ميرم. کر گفت: خدا را شکر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است. کر گفت: چه مي خوري؟ بيمار گفت: زهر کشنده. کر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد. کر پرسيد پزشکت کيست. بيمار گفت: عزراييل. کر گفت:قدم او مبارک است. حال بيمار خراب شد. کر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود که عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله مي کرد که اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت.
از قياسي (1) که بکرد آن کر گزين
صحبت ده ساله باطل شد بدين

اول آنکس کاين قياسکها نمود
پيش انوار خدا ابليس بود

گفت نار از خاک بي شک بهتر است
من زنار(2) و او خاک اکدًر(3) است
بسياري از مردم مي پندارند خدا را ستايش مي کنند، اما در واقع گناه مي کنند. گمان مي کنند راه درست مي روند. اما مثل اين کر راه خلاف مي روند.
1-قياس: مقايسه
2-نار: آتش
3-اکدر: تيره، کِدر
 

آهو در طويله خران
 

صيادي، يک آهوي زيبا را شکار کرد و او را به طويله خران انداخت. در آن طويله، گاو و خر بسيار بود. آهو از ترس و وحشت به اين طرف و آن طرف مي گريخت. هنگام شب مرد صياد، کاه خشک جلو خران ريخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگي کاه را مانند شکر مي خوردند. آهو، رم مي کرد و از اين سو به آن سو مي گريخت، گرد و غبار کاه او را آزار مي داد. چندين روز آهوي زيباي خوشبو در طويله خران شکنجه مي شد. مانند ماهي که از آب بيرون بيفتد و در خشکي در حال جان دادن باشد. روزي يکي از خران با تمسخر به دوستانش گفت: اي دوستان! اين امير وحشي، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشيد. خر ديگري گفت: اين آهو از اين رميدن و جستن ها، گوهري به دست آورده و ارزان نمي فروشد. ديگري گفت: اي آهو تو با اين نازکي و ظرافت بايد بر روي تخت پادشاه بنشيني. خري ديگر که خيلي کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: مي دانم که ناز مي کني و ننگ داري که از اين غذا بخوري. آهو گفت: اي الاغ! اين غذا شايسته توست. من پيش از اين که به اين طويله تاريک و بدبو بيايم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب هاي زلال و باغ هاي زيبا، اگرچه از بد روزگار در اين جا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوي پاک من از بين نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گداصفت نمي شوم. من لاله و سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه مي تواني لاف بزن. در جايي که تو را نمي شناسند مي تواني دروغ زياد بگويي. آهو گفت: من لاف نمي زنم. بوي زيباي مشک در ناف من گواهي مي دهد که من راست مي گويم. اما شما خران نمي توانيد اين بوي خوش را بشنويد، چون در اين طويله به بوي بد عادت کرده ايد.
منبع:اطلاعات هفتگي شماره 3397